تنها نشسته ام در میان انبوهی از درد و با نگاهی زل زده بر در می نویسم ، نه برای تن... اینجا نبض زمان گیر کرده است ، ثانیه ها از حرمت نگاه تو خسته اند ! اینجا تنهایم... بی رحمانه تنهایم ، دستانم را نگه داشته ام در باد تا باد دستانت را از فراسوی آن همه دور و آن همه دورترها برایم ارمغان آورد اما افسوس که آنجا دستانی نیست تا در تمنای دستانی باشد...
خیلی وقت است که برای خودم زندگی نمی کنم ، می خندم... می گریم... زیرا زندگی حاکم است و من با برگ بازنده ای محکوم به بازیچه بودنم تا شاید روزی حکم دست من افتد...
آه... زیبای من... خسته ام ، از این همه خستگی خسته ام ، خوابهایم پر از بیداریست و بیداری هایم پر از ابهام... بغضی به روی دلم دلمه بسته که از حسرت هفت هزار بوسه ی مانده بر لبانم و از حسرت آن همه حرف که بر دلم ماسیده است سنگینی می کند... دستهایم را به دامان شب وصله می زنم شاید دلت در این ویرانی به صدای دل ویرانم کمی گوش کند ، حال فریاد میزنم... فریاد میزنم رفتنت را... فریاد میزنم خستگی ام را در این سیل بی وزنی واژه های درد...
اینجا خسته ام ، خسته تر از زخمی کهنه که بر پینه ی احساسم زدی... کاش می شد حسرت نگاه معصومت را برای لحظه ای قاب کنم و بر سر در دیوار دل بکوبم... تا هر زمان ، مستم کند این تقدس نگاه...
تیر برق ها... نمی دانم چرا خاموش اند... انگار کوچه به حالم عزا گرفته است ، نمی دانم... کوچه خالیست و جز صدای پای باران صدایی نیست ، چترم پر از وصله است ! اینجا تنهایم...
بغضم را با دود سیگار فرو می دهم ، نور چشمانم را میزند ، لامپهایم را شکسته ام و چشم بر بی کران شب دوخته ام...
تا از فراسوی دهلیزش دریچه ای از امید بیابم ، آه... مهربانم هر خاطره ات خنجری است بر بودنم و هر لحظهی بودنم پتکی است بر ساعت تا ابد خوابیده درونم !
حال در سکوتی محض نشسته ام و می نگرم سرابی ژرف را... دستهایت کو... تا مرا از این ظلمات بیرون کشد و پاهای همیشه خسته ام را مرهمی نهد ، نشسته ام در انتظار تا که شاید از پس این بیهودگی ها دستان همیشه سردم را بگیری و مرا تا بی انتها بالا ببری... پر شوم از تو و بودنم را لبریز از حس سرودن سازم و در تک تک لحظه هایم بزمی به پا سازم از بودن ، با تو بودن... با تو رفتن...اما افسوس که نبودی و بودنم را نیز به باد نبودن گرفتی...